کد مطلب:166448 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

مسلم و بی وفایی مردم
آنگاه عبیدالله به دنبال سران شهر فرستاد، پس آنها را گرد آوردند و دستورهای لازم را به ایشان ابلاغ كردند، آنان نزد مردم آمده و به كسانی كه از ابن زیاد پیروی و پشتیبانی می كردند وعده پاداش بسیار و جایگاه بلند دادند و كسانی كه سرپیچی می كردند و به شورش دامن می زدند و از محرومیت و عقوبت ترسانیدند، و به آنها اعلام داشتند كه برایشان لشكری از شام می رسد، و همینگونه كثیر بن شهاب تا نزدیكی غروب خورشید برای آنان سخن می راند آنگاه گفت:

ای مردم! اینك به سوی خانه های خود بروید و به خانواده خویش بپیوندید و برای شر و بدی شتاب نكنید و خود را به كشتن ندهید زیرا این لشكرهای امیرمؤمنان یزید است كه پیش می تازند و بزودی فرا می رسند. براستی امیر (عبیدالله بن زیاد) عهد كرده كه اگر به جنگ همچنان ادامه دهید و به دنبال كار و زندگی خود نروید، حقوق فرزندان شما را قطع و جنگجوهای شما را از میان لشكریان شام پراكنده سازد. نیكوكارانتان را به جای گناهكاران بگیرد. و كسان آشكار را به جای افراد پنهان گرفتار نماید، تا آنكه كسی از شورشگران باقی نماند و مگر آنكه آنان را به سزای عمل خود برساند.

سران دیگر قبایل نیز مانند همین سخنان را بر زبان راندند. [1] .

مردم كه گفته های ایشان را شنیدند پراكنده شدند، در این موقع، زن بود كه دست فرزند و برادرش را می گرفت و می گفت: بیا برویم، این همه مردم برای یاری مسلم بس است و مرد بود كه به سوی فرزند و برادرش می آمد و می گفت: فرداست كه مردم شام به طرف تو می آیند، تو را با جنگ و فتنه چكار؟ با این سخنان آنها را از حمایت مسلم منصرف می كردند و با خود می بردند، همینگونه پیوسته مردم به خانه هایشان باز


میگشتند تا آنكه شب فرا رسید و مسلم نماز مغرب را كه به جای آورد، جز سی نفر كسی با او در مسجد نمانده بود. و چون دید شب، هنگام تنها همین چند نفر با او هستند، از مسجد به سوی درهای قبیله كنده به راه افتاد.پس هنوز به درها نرسیده بود كه از آن عده با او ده نفر باقی ماندند و چون از در پا به بیرون نهاد، هیچكس نبود كه او را راهنمایی كند. حیران و سرگردان به این سو و آن سو نگاه كرد، حتی یك نفر را نیافت كه راه را به وی نشان دهد و او را به سوی منزلش راهنمایی كند و یا اگر دشمنی جانش را تهدید كرد از او دفاع نماید. پس به راه افتاد و در كوچه های كوفه سرگردان همی گشت و نمی دانست كه به كجا می رود. تا گذارش به كوچه های طایفه بنی جیله از قبیله كنده افتاد، پس آنجا را پیمود تا به در خانه زنی رسید كه او را طوعه می گفتند و از كنیزكان اشعث بن قیس بود كه پس از آزادی، با حضرمی ازدواج كرده و فرزندی به نام بلال به دنیا آورده بود. و آن روز بلال هم مانند دیگر مردم از خانه بیرون رفته و مادرش در منزل در انتظار او ایستاده بود.

ابن عقیل سلام كرد و او هم سلام مسلم را جواب داد. پس مسلم به وی گفت: ای كنیز خدا! جرعه ای آب بیاور! طوعه، آب آورد و مسلم نوشید و همانجا نشست. طوعه به درون خانه رفت و ظرف آب گذارد و بیرون آمد، و چون مسلم را بر در خانه نشسته یافت از او پرسید: ای بنده خدا! آب كه نوشیدی؟

- بلی

- پس نزد خانواده خود برو

مسلم پاسخی نداد.

زن دوباره سخن خویش را تكرار كرد

باز هم مسلم پاسخی نداد

سپس زن برای بار سوم به او گفت:

سبحان الله ای بنده خدا! خداوند سلامتی و سعادت بتو دهد. برخیز و به سوی


خانواده ات برو! زیرا صلاح نمی دانم بر در خانه ام بنشینی، من چنین اجازه ای به تو نمی دهم.

پس مسلم برخاست و گفت: ای كنیز خدا! من در این شهر خانه و خویشاوندی ندارم، آیا ممكن است به من نیكی كنی تا شاید روزی پاداش آن را بدهم.

زن گفت: ای بنده خدا چه می خواهی؟

گفت: من مسلم بن عقیل هستم، این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و آواره ام كردند.

- تو مسلم بن عقیل هستی؟

- آری.

- پس درون خانه بیا [2] .

- مسلم وارد اطاقی غیر از اطاقی كه خود زن در آن بسر می برد شد. پس برایش فرش گسترد و شام آورد، ولی مسلم شام نخورد. [3] .


[1] طبري، ج 5، ص 370 و 371. ارشاد، ص 211.

[2] تجارب الامم، ج 2 ص 49 و 50، طبري، ج 5، ص 371. ارشاد، ص 212.

[3] طبري، ج 5، ص 371. ارشاد، ص 212.